سیدالشهدا

ولادت

در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت (1) دومين فرزند برومند حضرت على وفاطمه , كه درود خدا بر ايشان باد, در خانه وحى و ولايت چشم به جهان گشود. چون خبر ولادتش به پيامبر گرامى اسلام (ص ) رسيد, به خانه حضرت على (ع ) و فاطمه (س ) آمد و اسما (2) را فرمود تا كودك را بياورد.اسما او را در پارچه اى سپيد پيچيد و خدمت رسول اكرم (ص ) برد, آن گرامى به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت.(3)
به روزهاى اول يا هفتمين روز ولادت با سعادتش , امين وحى الهى , جبرئيل  فرود آمد و گفت : سلام خداوند بر تو باد اى رسول خدا, اين نوزاد را به نام پسر كوچك هارون (شبير) (4) كه به عربى (حسين ) خوانده مي شود نام بگذار.(5)چون على براى تو به سان هارون براى موسى بن عمران است , جز آن كه تو خاتم پيغمبران هستى .و به اين ترتيب نام پرعظمت حسين از جانب پروردگار, براى دومين فرزند فاطمه (س ) انتخاب شد.
به روز هفتم ولادتش , فاطمه زهرا كه سلام خداوند بر او باد, گوسفندى را براى فرزندش به عنوان عقيقه (6) كشت , و سر آن حضرت را تراشيد و هم وزن موى سر او نقره صدقه داد. (7)

حسين (ع ) و پيامبر (ص )

از ولادت حسين بن على (ع ) كه در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص ) كه شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد, مردم از اظهار محبت و لطفى كه پيامبر راستين اسلام (ص ) درباره حسين (ع ) ابراز ميداشت , به بزرگوارى و مقام شامخ پيشواى سوم آگاه شدند.
سلمان فارسى مي گويد: ديدم كه رسول خدا (ص ) حسين (ع ) را بر زانوى خويش نهاده او را مي بوسيد و مي فرمود: تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى , تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى , تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجتهاى خدايى كه نُه نفرند و خاتم ايشان ,قائم ايشان (امام زمان عج ) مي باشد. (8)
انس بن مالك روايت مي كند: وقتى از پيامبر پرسيدند كدام يك از اهل بيت خود را بيشتر دوست مي دارى , فرمود: حسن و حسين را, (9) بارها رسول گرامى حسن (ع ) و حسين (ع ) را به سينه مي فشرد وآنان را مي بوييد و مي بوسيد. (10)
ابوهريره كه از مزدوران معاويه و از دشمنان خاندان امامت است , در عين حال اعتراف مي كند كه : رسول اكرم را ديدم كه حسن و حسين را بر شانه هاى خويش نشانده بود و به سوى مامي آمد, وقتى به ما رسيد فرمود هر كس اين دو فرزندم را دوست بدارد مرا دوست داشته , و هر كه با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است.(11)عاليترين, صميميترين و گوياترين رابطه معنوى و ملكوتى بين پيامبر و حسين را ميتوان در اين جمله رسول گرامى اسلام(ص )خواند كه فرمود:حسين از من و من ازحسينم (12)

حسين (ع ) با پدر

شش سال از عمرش با پيامبر بزرگوار سپرى شد, و آن گاه كه رسول خدا (ص ) چشم از جهان فروبست و به لقاى پروردگار شتافت , مدت سى سال با پدر زيست . پدرى كه جز به انصاف حكم نكرد , و جز به طهارت و بندگى نگذرانيد , جز خدا نديد و جز خدا نخواست و جز خدا نيافت . پدرى كه در زمان حكومتش لحظه اى او را آرام نگذاشتند ,همچنان كه به هنگام غصب خلافتش جز به آزارش برنخاستند...
در تمام اين مدت , با دل و جان از اوامر پدر اطاعت مي كرد, و در چند سالى كه حضرت على (ع ) متصدى خلافت ظاهرى شد, حضرت حسين (ع ) در راه پيشبرد اهداف اسلامى , مانند يك سرباز فداكار، همچون برادر بزرگوارش مي كوشيد, و در جنگهاى جمل , صفين و نهروان شركت داشت.(13)
به اين ترتيب , از پدرش اميرالمؤمنين(ع ) و دين خدا حمايت كرد و حتى گاهى در حضور جمعيت به غاصبين خلافت اعتراض مي كرد. در زمان حكومت عمر, امام حسين (ع ) وارد مسجد شد, خليفه دوم را بر منبر رسول الله (ص ) مشاهده كرد كه سخن ميگفت. بی درنگ از منبر بالا رفت و فرياد زد: از منبرپدرم فرود آى .... (14)

امام حسين (ع ) با برادر

پس از شهادت حضرت على (ع ), به فرموده رسول خدا (ص ) و وصيت اميرالمؤمنين (ع ) امامت و رهبرى شيعيان به حسن بن على (ع ), فرزند بزرگ اميرالمؤمنين (ع ), منتقل گشت و بر همه مردم واجب و لازم آمد كه به فرامين پيشوايشان امام حسن (ع ) گوش فرادارند. امام حسين (ع ) كه دست پرورد وحى محمدى و ولايت علوى بود, همراه و همكار و همفكر برادرش بود. چنان كه وقتى بنا بر مصالح اسلام و جامعه مسلمانان و به دستور خداوند بزرگ , امام حسن (ع ) مجبور شد كه با معاويه صلح كند و آن همه ناراحتي ها را تحمل نمايد, امام حسين (ع ) شريك رنج هاى برادر بود و چون ميدانست كه اين صلح به صلاح اسلام و مسلمين است , هرگز اعتراض به برادر نداشت .
حتى يك روز كه معاويه , در حضور امام حسن (ع ) وامام حسين (ع ) دهان آلوده اش را به بدگويى نسبت به امام حسن (ع ) و پدر بزرگوارشان اميرمؤمنان (ع ) گشود, امام حسين (ع ) به دفاع برخاست تا سخن در گلوى معاويه بشكند و سزاى ناهنجاريش را به كنارش بگذارد, ولى امام حسن (ع ) او را به سكوت و خاموشى فراخواند, امام حسين (ع ) پذيرا شد و به جايش بازگشت , آن گاه امام حسن (ع ) خود به پاسخ معاويه برآمد, و با بيانى رسا و كوبنده خاموشش ساخت . (15)

امام حسين (ع ) در زمان معاويه

چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) به شهادت رسیدند, به گفته رسول خدا (ص ) و اميرالمؤمنين (ع ) و وصيت حسن بن على (ع ) امامت و رهبرى شيعيان به امام حسين (ع ) منتقل شد و از طرف خدا مأمور رهبرى جامعه گرديد. امام حسين (ع ) مي ديد كه معاويه با اتكا به قدرت اسلام , بر اريكه حكومت اسلام به ناحق تكيه زده , سخت مشغول تخريب اساس جامعه اسلامى و قوانين خداوند است و از اين حكومت پوشالى مخرب به سختى رنج مي برد, ولى نمي توانست دستى فراز آورد وقدرتى فراهم كند تا او را از جايگاه حكومت اسلامى پايين بكشد, چنانچه برادرش امام حسن (ع ) نيز وضعى مشابه او داشت.
امام حسين (ع ) مي دانست اگر تصميمش را آشكار سازد و به سازندگى قدرت بپردازد, پيش از هر جنبش و حركت مفيدى به قتلش مي رسانند, ناچار دندان بر جگر نهاد و صبررا پيشه ساخت كه اگر بر مي خاست , پيش از اقدام به دسيسه به شهادت رساندن, از اين كشته شدن هيچ نتيجه اى گرفته نمي شد. بنابراين تا معاويه زنده بود, چون برادر زيست و علم مخالفت هاى بزرگ نيفراخت , جز آن كه گاهى محيط و حركات و اعمال معاويه را به باد انتقاد مي گرفت و مردم رابه آينده نزديك اميدوار مي ساخت كه اقدام مؤثرى خواهد نمود.
در تمام طول مدتى كه معاويه از مردم براى ولايتعهدى يزيد, بيعت مي گرفت , حسين به شدت با اومخالفت كرد, و هرگز تن به بيعت يزيد نداد و وليعهدى او را نپذيرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاويه گفت و يا نامه اى كوبنده براى او نوشت .(16) معاويه هم در بيعت گرفتن براى يزيد, به او اصرارى نكرد و امام (ع ) همچنين بود و ماند تا معاويه درگذشت ...

قيام حسينى

يزيد پس از معاويه بر تخت حكومت اسلامى تكيه زد و خود را اميرالمؤمنين خواند و براى اين كه سلطنت ناحق و ستمگرانه اش را تثبيت كند, مصمم شد براى نامداران و شخصيتهاى اسلامى پيامى بفرستد و آنان را به بيعت با خويش بخواند. به همين منظور, نامه اى به حاكم مدينه نوشت و در آن يادآور شد كه براى من از حسين (ع )بيعت بگير و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان .
حاكم اين خبر را به امام حسين (ع )رسانيد و جواب مطالبه نمود. امام حسين (ع ) چنين فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و على الاسلام السلام اذا بليت الامة براع مثل يزيد.(17) آن گاه كه افرادى چون يزيد, (شرابخوار و قمارباز و بي ايمان و ناپاك كه حتى ظاهر اسلام را هم مراعات نمي كند) بر مسند حكومت اسلامى بنشيند, بايد فاتحه اسلام را خواند.(زيرا اين گونه زمامدارها با نيروى اسلام و به نام اسلام , اسلام را از بين ميبرند.)
امام حسين (ع ) مي دانست اينك كه حكومت يزيد را به رسميت نشناخته است , اگر در مدينه بماند به قتلش مي رسانندش, لذا به امر پروردگار, شبانه و مخفى از مدينه به سوى مكه حركت كرد. آمدن آن حضرت به مكه , همراه با سرباز زدن او از بيعت يزيد, در بين مردم مكه و مدينه انتشار يافت , و اين خبر تا به كوفه هم رسيد. كوفيان ازامام حسين (ع ) كه در مكه به سر مي برد دعوت كردند تا به سوى آنان آيد و زمامدار امورشان باشد. امام (ع ) مسلم بن عقيل , پسر عموى خويش را به كوفه فرستاد تا حركت و واكنش اجتماع كوفى را از نزديك ببيند و برايش بنويسد. مسلم به كوفه رسيد و با استقبال گرم و بي سابقه اى روبرو شد, هزاران نفر به عنوان نايب امام (ع ) با او بيعت كردند, و مسلم هم نامه اى به امام حسين (ع ) نگاشت و حركت فورى امام (ع ) را لازم گزارش داد.
هر چند امام حسين (ع ) كوفيان را به خوبى مي شناخت , و بي وفايى و بي دينيشان را در زمان حكومت پدر و برادر ديده بود و مي دانست به گفته ها و بيعتشان با مسلم نمي توان اعتماد كرد, و ليكن براى اتمام حجت و اجراى اوامر پروردگار تصميم گرفت كه به سوى كوفه حركت كند.با اين حال تا هشتم ذيحجه , يعنى روزى كه همه مردم مكه عازم رفتن به منى بودند (18) و هر كس در راه مكه جا مانده بود با عجله تمام مي خواست خود را به مكه برساند, آن حضرت در مكه ماند و در چنين روزى با اهل بيت و ياران خود, از مكه به طرف عراق خارج شد و با اين كار هم به وظيفه خويش عمل كرد و هم به مسلمانان جهان فهماند كه پسر پيغمبر امت , يزيد را به رسميت نشناخته و با او بيعت نكرده ,بلكه عليه او قيام كرده است .
يزيد كه حركت مسلم را به سوى كوفه دريافته و از بيعت كوفيان با او آگاه شده بود, ابن زياد را (كه از پليدترين ياران يزيد و از كثيفترين طرفداران حكومت بنى اميه بود) به كوفه فرستاد.ابن زياد از ضعف ايمان و دورويى و ترس مردم كوفه استفاده نمود و با تهديد وارعاب , آنان را از دور و بر مسلم پراكنده ساخت , و مسلم به تنهايى با عمال ابن زياد به نبرد پرداخت , و پس از جنگى دلاورانه و شگفت , با شجاعت شهيد شد.(سلام خدا بر او باد).و ابن زياد جامعه دورو و خيانتكار و بي ايمان كوفه را عليه امام حسين (ع ) برانگيخت , و كار به جايى رسيد كه عده اى از همان كسانى كه براى امام (ع ) دعوتنامه نوشته بودند, سلاح جنگ پوشيدند و منتظر ماندند تا امام حسين (ع ) از راه برسد و به قتلش برسانند.
امام حسين (ع ) از همان شبى كه از مدينه بيرون آمد, و در تمام مدتى كه در مكه اقامت گزيد, و در طول راه مكه به كربلا, تا هنگام شهادت , گاهى به اشاره , گاهى به صراحت , اعلان ميداشت كه : مقصود من از حركت , رسوا ساختن حكومت ضد اسلامى يزيد وبرپاداشتن امر به معروف و نهى از منكر و ايستادگى در برابر ظلم و ستمگرى است وجز حمايت قرآن و زنده داشتن دين محمدى هدفى ندارم . و اين مأموريتى بود كه خداوند به او واگذار نموده بود, حتى اگر به كشته شدن خود و اصحاب و فرزندان و اسيرى خانواده اش اتمام پذيرد.
رسول گرامى (ص ) و اميرمؤمنان (ع ) و حسن بن على (ع ) پيشوايان پيشين اسلام , شهادت امام حسين (ع ) را بارها بيان فرموده بودند. حتى در هنگام ولادت امام حسين (ع ),رسول گرانمايه اسلام (ص ) شهادتش را تذكر داده بود. (19) و خود امام حسين (ع ) به علم امامت ميدانست كه آخر اين سفر به شهادتش مي انجامد, ولى او كسى نبود كه در برابر دستور آسمانى و فرمان خدا براى جان خود ارزشى قائل باشد, يا از اسارت خانواده اش واهمه اى به دل راه دهد. او آن كس بود كه بلا را و شهادت را سعادت مي پنداشت . (سلام ابدى خدا بر او باد) .
خبر شهادت حسين (ع ) در كربلا به قدرى در اجتماع اسلامى مورد گفتگو واقع شده بود كه عامه مردم از پايان اين سفر مطلع بودند. چون جسته و گريخته , از رسول الله (ص ) و اميرالمؤمنين (ع ) و امام حسن بن على (ع ) و ديگر بزرگان صدر اسلام شنيده بودند. بدين سان حركت امام حسين (ع ) با آن درگيري ها و ناراحتي ها احتمال كشته شدنش را در اذهان عامه تشديد كرد. به ويژه كه خود در طول راه مي فرمود: من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا. (20) هر كس حاضر است در راه ما از جان خويش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد,همراه ما بيايد. و لذا در بعضى از دوستان اين توهم پيش آمد كه حضرتش را از اين سفر منصرف سازند، غافل از اين كه فرزند على بن ابى طالب (ع ) امام و جانشين پيامبر, و از ديگران به وظيفه خويش آگاه تر است و هرگز از آنچه خدا بر عهده او نهاده، دست نخواهد كشيد.
بارى امام حسين (ع ) با همه اين افكار و نظريه ها كه اطرافش را گرفته بود به راه خويش ادامه داد, و كوچكترين خللى در تصميمش راه نيافت .سرانجام  رفت , و شهادت را دريافت . نه خود تنها, بلكه با اصحاب و فرزندان كه هر يك ستاره اى درخشان در افق اسلام بودند, رفتند و كشته شدند, و خون هايشان شن هاى گرم دشت كربلا را لاله باران كرد تا جامعه مسلمانان بفهمد يزيد (باقيمانده بسترهاى گناه آلود خاندان اميه ) جانشين رسول خدا نيست , و اساسا اسلام از بنى اميه و بنى اميه از اسلام جداست .
راستى هرگز انديشيده ايد اگر شهادت جانگداز و حماسه آفرين حسين (ع ) به وقوع نمي پيوست و مردم يزيد را خليفه پيغمبر (ص ) مي دانستند, و آن گاه اخبار دربار يزيد و شهوت راني هاى او و عمالش را مي شنيدند, چقدر از اسلام متنفر مي شدند, زيرا اسلامى كه خليفه پيغمبرش يزيد باشد, به راستى نيز تنفرآور است ... و خاندان پاك حضرت امام حسين (ع ) نيز اسير شدند تا آخرين رسالت اين شهادت رابه گوش مردم برسانند.و شنيديم و خوانديم كه در شهرها, در بازارها, در مسجدها, در بارگاه متعفن پسر زياد و دربار نكبت بار يزيد, هماره و همه جا دهان گشودند وفرياد زدند, و پرده زيباى فريب را از چهره زشت و جنايتكار جيره خواران بنى اميه برداشتند و ثابت كردند كه يزيد سگباز وشرابخوار است , هرگز لياقت خلافت ندارد و اين اريكه اى كه او بر آن تكيه زده جايگاه او نيست . سخنانشان رسالت شهادت حسينى را تكميل كرد, طوفانى در جانها برانگيختند, چنان كه نام يزيد تا هميشه مترادف با هر پستى و رذالت و دنائت گرديد و همه آرزوهاى طلايى و شيطانيش چون نقش بر آب گشت .
نگرشى ژرف ميخواهد تا بتوان بر همه ابعاد اين شهادت عظيم و پرنتيجه دست يافت . از همان اوان شهادتش تا كنون , دوستان و شيعيانش , و همه آنان كه به شرافت و عظمت انسان ارج مي گذارند, همه ساله سالروز به خون غلتيدنش را, سالروز قيام و شهادتش را با سياهپوشى و عزادارى محترم مي شمارند, و خلوص خويش را با گريه بر مصايب آن بزرگوار ابراز ميدارند. پيشوايان معصوم ما, هماره به واقعه كربلا و به زنده داشتن آن عنايتى خاص داشتند. غير از اين كه خود به زيارت مرقدش مي شتافتند و عزايش را بر پا مي داشتند, در فضيلت عزادارى و محزون بودن براى آن بزرگوار, گفتارهاى متعددى ايراد فرموده اند.
ابوعماره گويد: روزى به حضور امام ششم صادق آل محمد (ع ) رسيدم , فرمود اشعارى درسوگوارى حسين براى ما بخوان . وقتى شروع به خواندن نمودم صداى گريه حضرت برخاست , من مي خواندم و آن عزيز مي گريست , چندان كه صداى گريه از خانه برخاست . بعد از آن كه اشعار را تمام كردم , امام (ع ) در فضليت و ثواب مرثيه و گرياندن مردم بر امام حسين (ع ) مطالبى بيان فرمود. (21)
نيز از آن جناب است كه فرمود: گريستن و بي تابى كردن در هيچ مصيبتى شايسته نيست مگر در مصيبت حسين بن على , كه ثواب و جزايى گرانمايه دارد. (22) باقرالعلوم , امام پنجم (ع ) به محمد بن مسلم كه يكى از اصحاب بزرگ او است فرمود: به شيعيان ما بگوييد كه به زيارت مرقد حسين بروند, زيرا بر هر شخص باايمانى كه به امامت ما معترف است , زيارت قبر اباعبدالله لازم ميباشد. (23)
امام صادق (ع ) مي فرمايد: ان زيارة الحسين عليه السلام افضل ما يكون من الاعمال . همانا زيارت حسين (ع ) از هر عمل پسنديده اى ارزش و فضيلتش بيشتر است . (24) زيرا كه اين زيارت در حقيقت مدرسه بزرگ و عظيم است كه به جهانيان درس ايمان و عمل صالح مي دهد و گويى روح را به سوى ملكوت خوبي ها و پاكدامني ها و فداكاري ها پرواز مي دهد. هر چند عزادارى و گريه بر مصايب حسين بن على (ع ), و مشرف شدن به زيارت قبرش و بازنماياندن تاريخ پرشكوه و حماسه ساز كربلايش ارزش و معيارى والا دارد, لكن بايد دانست كه نبايد تنها به اين زيارت ها و گريه ها و غم گساريدن اكتفا كرد, بلكه همه اين تظاهرات , فلسفه ديندارى , فداكارى و حمايت از قوانين آسمانى را به ما گوشزدمينمايد, و هدف هم جز اين نيست , و نياز بزرگ ما از درگاه حسينى آموختن انسانيت و خالى بودن دل از هر چه غير از خداست ميباشد, و گرنه اگر فقط به صورت ظاهر قضيه بپردازيم , هدف مقدس حسينى به فراموشى مي گرايد.

راه های خداشناسی

برای شناختن خداوند، راه­های متعددی وجود دارد، که در اینجا به برخی از آنها اشاره می­کنیم. 1- تفکر و استدلال:[11] خداوند در قرآن کریم می­فرماید: «و خداوند شما را از شکم مادرانتان خارج نمود در حالی که هیچ چیز نمی­دانستید و برای شما گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شکر نعمت او را بجا آورید.»[12] در این آیه کریمه تصریح شده است که انسان در ابتدای تولد فاقد هرگونه شناختی است و خداوند به انسان حواس را عنایت فرموده تا جهان را به این وسیله مطالعه و بررسی کند و به او ضمیر و قوه تجزیه و تحلیل داده که آنچه را از راه حواس به دست می­آورد، در مرحله بعد تعمق کند و از ظواهر گذشته به درون اشیاء و قوانین حاکم بر آنها راه یابد.[13] 2- تزکیه و تصفیه نفس: همانطور که صراحتاً در قرآن حواس و قوه تفکر بعنوان ابزار شناخت معرفی شده­اند، تزکیه و تصفیه نفس نیز وسیله­ای برای شناخت دانسته شده است.[14] خداوند در قرآن می­فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده­اید اگر از (مخالفت فرمان) خدا بپرهیزید، برای شما وسیله­ای جهت جدا ساختن حق از باطل قرار می­دهد (روشن­بینی خاصی که در پرتو آن، حق را از باطل خواهید شناخت) و گناهانتان را می­پوشاند و شما را می­آمرزد و خداوند صاحب فضل و بخشش عظیم است.»[15] 3- مطالعه آثار علمی دیگران:[16] تعلم و یادگرفتن و خواندن کتاب، یکی دیگر از اسباب و ابرازهایی است که برای شناخت خداوند به آن توجه شده است. 4- خودشناسی: یکی از مهم­ترین راه­های خداشناسی، خودشناسی است. پیامبر اکرم(ص) می­فرماید: هر کس خود را شناخت، خدای خود را شناخته است.[17]اگر انسان خویش را بشناسد، هم مبدأ جهان امکان را می­شناسد و هم به معاد ایمان می­آورد و حیات ابدی را پیش از هر چیزی می­بیند و به آن دل می­بندد و هم مسیر بین آغاز و انجام را می­شناسد اما اگر خویش را نشناسد، هم مبدأ یعنی خدا را فراموش می­کند و هم به معاد و حیات ابدی توجهی ندارد و در واقع با فراموش کردن نفس از همه معارف باز می­ماند.[18]

خداشناسي

یکی از مهم­ترین مسائلی که بشر با آن مواجهه است خدا و خداشناسی است. اینکه انسان از کجا آمده است و به کجا می­رود. خداشناسی به این معناست که انسان به حقیقتی برسد که درک کند خداوند علت و خالق اوست و او عین نیاز و متعلق به خداوند است. چنانکه در قرآن می­فرماید:
«ای مردم شما(همگی) نیازمند به خدایید، تنها خداوند است که بی­نیاز و شایسته هرگونه حمد و ستایش است[1]
 
خداشناسی در قرآن
خداوند در قرآن کریم به ذکر نمونه ها و راه­هایی برای خداشناسی پرداخته و می­فرماید:
«به زودی نشانه­های خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آنها نشان می­دهیم تا برای آنان آشکار گردد که او حق است. آیا کافی نیست که پروردگارت بر همه چیز شاهد و گواه است[2]
«و در زمین آیاتی برای جویندگان یقین است و در وجود خود شما نیز (آیاتی است)، آیا نمی­بیند[3]
 
خداشناسی در روایات
روایات بسیاری در باب خداشناسی مطرح شده که در اینجا به برخی از آنها می­پردازیم:
1.      امام علی(ع) می­فرماید: هر که خدا را شناخت، معرفتش کامل گشت.[4]
2.      امام علی(ع): علم داشتن به خدا، برترین دو علم است.[5]
3.      موجب دل برکندن از دنیا می­شود.[6]
4.      موجب ترس از خدا می­شود.[7]
5.      موجب پشت کردن به دنیای فانی می­شود.[8]
و...
 
انواع خداشناسی
  بطور کلی، معرفت و شناخت یک موجود به حسب آن شی مورد شناخت، به دو صورت تحقق می­یابد. یکی شناخت حضوری و دیگری شناخت حصولی. در مورد خداوند متعال نیز همین دو نوع شناخت متصور است. یکی شناخت حضوری که بدون وساطت مفاهیم ذهنی، تحقق می­یابد و دیگری شناخت کلی و حصولی که به وسیله مفاهیم عقلی حاصل می­شود و مسقیماً به ذات الهی تعلق نمی­گیرد.[9]
  قرآن کریم انسان را بالفطره خداشناس معرفی می­کند و مدعی است که همه انسان­ها در مرحله­ای وجود، پروردگار خویش را به صورت عیان مشاهده کرده­ و به ربوبیت او اعتراف کرده­اند و به حسب آفرینش خود، یک نوع شناخت از آفریننده خود دارند.
لشناخت حصولی و حضوری خداوند را اینگونه بیان می­کنیم:
 
1.      خداشناسی فطری (حضوری):
  منظور از خداشناسی فطری و حضوری این است که دل انسان ارتباط عمیقی با آفریننده­ی خود دارد و هنگامی که انسان به عمق دل خود، توجه نماید چنین رابطه­ای را خواهد یافت ولی اکثر مردم مخصوصا در اوقات عادی زندگی که سرگرم امور دنیا هستند، توجهی به این رابطه قلبی ندارند و تنها هنگامی که توجهشان از همه چیز بریده می­شود و امیدشان از همه اسباب قطع می­گردد، می­توانند به این رابطه قلبی توجه نمایند.
 
2.      خداشناسی فطری (حصولی):
  منظور از خداشناسی فطری و حصولی این است که عقل انسان برای تصدیق وجود خدا نیازی به تلاش و کوشش ندارد، بلکه به آسانی درک می­کند که وجود انسان و همه پدیده­های جهان نیازمند هستند. پس خدای بی­نیازی وجود دارد که نیاز آنها را رفع کند.[10]

باز هفت سين سرور
ماهي و تنگ بلور
سکه و سبزه و آب
نرگس و جام شراب
باز هم شادي عيد
آرزوهاي سپيد
باز ليلاي بهار
باز مجنوني بيد
باز هم رنگين کمان
باز باران بهار
باز گل مست غرور
باز بلبل نغمه خوان
باز رقص دود عود
باز اسفند و گلاب
باز آن سوداي ناب
کور باد چشم حسود
باز تکرار دعا
يا مقلب القلوب
يا مدبر النهار
حال ما گردان تو خوب
راه ما گردان تو راست
باز نوروز سعيد
باز هم سال جديد
باز هم لاله عشق
خنده و بيم و اميد

عید شما مبارک

مراهمين گونه كه هستم ببين


این که می گویی چادری ها بدترند !

تیری است برنده که گلویم را می سوزاند

مرا متهم می کنی که توهین کردم  پیروی حرفی  که گفتم من چادر مشکی ام را دوست دارم!

می گویی این یعنی از ما بدت می آید این یعنی...

و اصلا فکر نمی کنی که

 بحث بهتر یا بدتر بودن نیست

بحث احترام گذاشتن آدم ها به اعتقاد یکدیگر است

آدم ها متفاوت اند

چادری ها مقدس نیستند که با یک اشتباه کوچک بدتر شوند

گلویم می سوزد 

مرا همین گونه که هستم ببین

مرا مقدس نکن که با دیدن اشتباهاتم بدتر شوم

همین گونه که هستم ببین !

حس نزديكي به خدا...


نامه را از لای کتابم بیرون می آورم

نامه را تا آخر می خوانم

راستش اصلا همه ی موضوع نامه یک طرف و آن جمله ی خط آخرت هم یک طرف دیگر

نامه را می خوانم تمامش را

تمام اعتمادت را به خودم می خوانم

این که ناراحتی از تمام حرف هایی که پشت سرت می زنند

این که روزگازت خوش نیست

و در بین همه ی این نا امیدی ها برای من نامه نوشتی

خط آخرت اما میخ کوبم می کند:

من می دانم تو نماز می خوانی ، برایم دعا کن!

...

می دانی یک آن به خودم آمدم دیدم همه ی اعتماد تو به من به خاطر نمازی است  که با خلوص هم خوانده نمی شود

همه ی اعتماد تو که به واسطه ی نمازم به من داری

شاید تو به خدا نزدیک تر باشی 

اما من یک لحظه حس قشنگی تمام وجودم را گرفت

این که فکر کنی من به خدا نزدیک ترم......

این که فکر کنی دعای منی که نماز می خوانم بهتر است

...

جمله ات را می خوانم دوباره و دوباره

بعد غرق می شوم 

در حس نزدیکی به خدا....

چادر...

دقت که کرده باشی، چادر خودش همه را غربال می کند.

شده است وسیله ی محک بسیاری از دختران و زنان سرزمین من.
بچه تر که بودیم، وقت بازی که میشد، پارک که می رفتیم، مسابقه که می گذاشتیم، کوه که می رفتیم، ... مدام باید در کلنجار بودی ، هم با خودت و هم با دیگران.
که وقتی دخترکان همسن و سالت چادر از سر بر می دارند - به راحتی - و مشغول بازی می شوند، تو هم می خواهی بازی کنی، اما با چادر.
چادری که اصلا دوست نداری از سر درش بیاوری و این در حالیست که مورد شماتت یا سرزنش بزرگتر و کوچکتر قرار می گیری که : "وقت بازی چادرت رو دربیار، چه طوری می تونی با چادر بازی کنی؟"

دبیرستانی که شدیم، مهمانی هایی که باید کمک می کردیم به بزرگتر ها، سینما که می خواستیم برویم، کوه که می رفتیم، ... مدام باید در کلنجار می بودی، با خودت و با دیگران.
که "مگه با چادر می تونی سفره پهن کنی و کمک کنی؟ "  یا "مگه با چادر می تونی ظرف بشوری؟" و "سینما می خوای با چادر بیای؟ ضایع است بابا. اونجا کسی اینجوری نمیره"
"با چادر می خوای بری کوه؟؟؟ می افتی نمیتونی خودتو کنترل کنیا" و...
چادری که حتی به بهانه ی یک ساعت کار و فیلم و کوه نوردی هم حاضر نبودی درش بیاوری. چرا که در صورت نبودش، حس نبود چیزی و سنگینی نگاه های ناسالم دیگران شدیدا احاطه ات می کرد... انگار باید در برابر این نگاه ها چیزی میداشتی که الان نداری و قرار است سنگینی نگاه هایشان کم کم شانه ات را خم کند...

به دانشگاه که رفتیم، وسایلی که باید مدام دستمان می گرفتیم، کلاس ها و... و البته بهتر بگویم، جو دانشگاه ... مدام تو را به کلنجاری دوباره سوق می داد. کلنجاری با خودت و با دیگران.

باید می دیدی دختران جوانی را که روز اول با چادر می آیند و یک ماه بعد کم کم چادر از سرشان می افتد.
باید می دیدی، به اجبار، دخترانی را که تا در دانشگاه از ترس ... (هرچیزی یا کسی) چادر سر می کنند و دم در، سریع چادر را از سر درآورده ، تا می کنند و وارد محوطه می شوند.
باید می دیدی دختران چادری ناراضی از چادر سر کردنشان را...
باید می دیدی ، به اجبار دخترانی را که به دلیل کمبود هایی که حس می کنند در برابر دختران بد حجاب دیگر، از چادری بودنشان شرم دارند. و برای جبرانش اکثر دوستانشان چادری نیستند.
و تو همچنان دوست داشتی چادر از سرت نیفتد، نه به خاطر چادر که عزیزترینش می داری، به خاطر خودت که دانشگاه را با سالن مد اشتباه نگرفته ای و آمده ای تا صرفا درس بخوانی و فعالیت کنی، ... و به خاطر خودت که پسران دانشگاهتان ، تو را با عروسک های مد روز دانشگاه اشتباه نگیرند که بخواهند با هر بهانه ای نزدیکت شوند...
و تو همچنان دوست داری درس بخوانی، کلاس بروی، طراحی کنی، کارگاه شرکت کنی، اردو بروی ، ... و زندگی کنی، با چادر!

ازدواج که کردیم، مهمانی هایی که باید  به اجبار، خودمان را به عنوان تازه عروس زیبای رویایی فرض می کردیم تا در خانواده همسرمان، ناچارا بدرخشیم، رقابت هایی که با دختران و زنان دیگر ایجاد می شد و ما نا خواسته وسط ماجرا بودیم، سفرهایی که با فامیل می رفتیم، تولد ها و میهمانی هایی که شرکتمان در آنها اجباری بود، همه جا و همیشه باید مدام در کلنجار می بودی، هم با خودت و هم با دیگران.
که تو هنوز دوست داری چادر حریم تو باشد با نامحرم حتی اگر این نامحرم، فامیل باشد، که تو هنوز دوست داری چادر چتر حفاظ تو باشد از نگاه های گاه و بیگاه نامحرمانی که در اطرافت حضور دارند، که تو هنوز چادر سر کردنت را دوست داری چه مشکی اش باشد و چه رنگی که هر دفعه قرار است با رنگ لباس ها و روسری ات ست شود...
اما باید تحمل کنی وقتی می شنوی "چادر اذیتت نمی کنه؟"
در حالی که تو دوست داری هنوز هم مهربان باشی و باعث اذیت دیگران نشوی، گرچه چادر تو را هم اذیت نمی کند. بلکه مهربان ترت می کند تا زنان دیگر در حضور تو آرامش داشته باشند همسرشان توجهش جلب نمی شود... اما با این همه؛
باید تحمل کنی وقتی می بینی دختران و زنان فامیل، گاه و بیگاه، با بهانه و بی بهانه، با کمال بی تفاوتی به دیگران و در اوج نامهربانی، چادر از سر در می آورند ، تا مثلا زیبایی هایشان مخفی نماند (حالا برای چه کسی معلوم نیست)
باید تحمل کنی حرف های زنان و دخترانی را که مدام شکایت دارند "اگر شوهرم چیزی نگه، میخوام چادرم رو بردارم. چادر به نظر من چیز اضافی ایه"
باید تحمل کنی ، وقتی تو چادر را دوست داری و با بودنش آرام می شوی،و البته مهربان تر... ... حتی اگر تنها مونث چادری کل مهمانی فامیلی تان یا جمع حاضر باشی...

پرده ي حجاب


نزدیک،اما دور از دسترس…بی عشوه ولی دلربا…اوست معلم وقار در قله ی بی نیازی..

هر خارو خسی عاشقش نمی شود و زیباییش را هر دلی لمس نمیکند…

او پیش از انتخاب شدن انتخاب میکند و پیش از معشوق شدن عاشق میشود…

با زیرکی گوی عقل را از کنار دیو هوس می رباید.

او همان دختر عفیف و در پس پرده ی حجاب است…

چه لذتی دارد این حجاب

نمى ‏دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد وقتى سیاهى چادرم، دل مردهایى که چشمشان به دنبال خوش‏رنگ‏ترین زن‏هاست را مى‏ زند.

 نمى‏ دانید چقدر لذت‏ بخش است وقتى وارد مغازه‏اى مى‏ شوم و مى‏ پرسم: آقا! اینا قیمتش چنده؟ و فروشنده جوابم را نمى‏ دهد؛ دوباره مى‏ پرسم: آقا! اینا چنده؟ فروشنده که محو موهاى مش‏ کرده زن دیگرى است و حالش دگرگون است، من را اصلاً نمى‏ بیند. باز هم سؤالم بى‏ جواب مى‏ ماند و من، خوشحال، از مغازه بیرون مى‏ آیم.




نمى‏ دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد وقتى مردهایى که به خیابان مى‏ آیند تا لذت ببرند، ذره‏اى به تو محل نمى‏ گذارند.

نمى‏ دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد وقتى شاد و سرخوش، در خیابان قدم مى‏ زنید؛ در حالى که دغدغه این را ندارید که شاید گوشه‏اى از زیبایى‏ هاتان، پاک شده باشد و مجبور نیستید خود را با دلهره، به نزدیک‏ترین محل امن برسانید تا هر چه زودتر، زیبایى خود را کنترل کنید؛ زیبایى از دست رفته‏ تان را به صورت تان باز گردانید و خود را جبران کنید.

نمى‏ دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد وقتى در خیابان و دانشگاه و... راه مى‏ روید و صد قافله دل کثیف، همراه شما نیست.

نمى‏ دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاک و افکار پلید مردان شهرتان نیستید.

نمى‏ دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد وقتى کرم قلاب ماهى‏ گیرى شیطان براى به دام انداختن مردان شهر نیستید.

نمى‏ دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد وقتى مى‏ بینى که مى‏ توانى اطاعت خدایت را بکنى؛ نه هوایت را.

نمى‏ دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد وقتى در خیابان راه مى‏ روید؛ در حالى که یک عروسک متحرک نیستید؛ یک انسان رهگذرید.

نمى‏ دانید؛ واقعاً نمى‏ دانید چه لذتى دارد این حجاب!

چند دلیل عقلی محض برای ضرورت «حجاب»?2

اینک به صورت بسیار مختصر به این دو فایده یا دو فلسفه‌ی بیان شده می‌پردازیم:


شناخت:

انسان‌ها با یک دیگر مرتبط می‌گردند و چگونگی ارتباط به تناسب چگونگی شناخت از یک دیگر تنظیم می‌گردد. مهم است که طرف مقابل را عالم بشناسید یا جاهل، صادق بشناسید یا خائن ... و به طور کلی انسان بشناسید یا حیوان یا کالا یا وسیله‌ای برای استفاده یا سوء استفاده.

اما در مسئله‌ی شناخت نیز باید توجه کرد که اول «معروف» خود را می‌شناساند و سپس فرد به همان تناسب او را می‌شناسد. خداوند نیز ابتدا خود را می‌شناساند و سپس دعوت به پذیرش و ایمان بدین شناخت می‌نماید، پیامبران را با دلایل کافی و معجزات می‌شناساند، سپس دعوت به پذیرش می‌نماید. این اصل همه جا جاری و ساری است. یک گل نیز ابتدا خود را با جلوه و بوی عطرش می‌شناساند، یک حیوان نیز ابتداء با نمایش ظاهرش از خود شناساسی می‌دهد و یک انسان نیز همین طور است.

پس، بسیار مهم است که زن، با تمام جاذبه‌های جنسی‌ای که برای یک مرد (یا حتی یک زن) دارد، ابتدا خود را چگونه معرفی کرده و می‌شناساند. یک لوبت، یک سکس، یک جاذبه‌ی جنسی، یک لذت رایگان، یک امکان برای خوش‌گذرانی مرد، یک ابزار برای مطامع نفسانی و منافع اقتصادی ...، و یا یک انسان؟! پس اگر زن در یک ارتباط با غیر یا جلوه‌ی عمومی، خود را با جاذبه‌های جنسی‌اش «چشم و ابرو و سر و سینه و پر و پایش» معرفی کرد و طرف مقابل را به جاذبه‌های ظاهرش دعوت کرد، ارزش و فایده‌ی او نیز همین قدر است و طرف مقابل نیز قدر و ارزش او را به همین مقدار می‌شناسد. لذا در هر جامعه‌ای که پوشش کنار رفت، برای زن نیز ارزش و فایده‌ی دیگری تعریف نشد. اما اگر ظاهر را پوشاند، آن وقت باطن خود را معرفی می‌کند و مخاطبین را به جاذبه‌های انسانی خود چون: علم، اخلاق، کرامت، فضیلت و ...، دعوت می‌کند. در این صورت روابط فردی و اجتماعی به نوع سالم و تکامل یافته‌اش تنظیم می‌گردد و اگر دو نفر زن و مرد نیز به هم جذب شده و علاقمند شوند، فقط با تحریک قوه‌ی شهوانی (حیوانی) به بدن یک دیگر جذب نشده‌اند و روابط‌شان از سطح رابطه‌ی دو جفت حیوان فراتر می‌رود و پیوندشان هدفدارتر، مقدس‌تر و با دوام‌تر خواهد بود.

محفوظ ماندن از آزار:

این آزار هم روحی است و هم جسمی. ولی در هر حال نمایش بدن، سبب می‌گردد که مرد به چشم یک «طعمه» به او بنگرد و برای دستیابی به طعمه‌اش هر کاری بکند و پس از سیر شدن، مانند حیوانی که از شکارش فایده‌ای برده، لاشه‌ای را رها کند و برود.

همان‌طور که بیان شد، پوشش، به ویژه برای زنان، فقط آورده‌ی اسلام نیست، بلکه یک اصل فطری است. [چنان چه یک زن حاضر نیست زن دیگری بدن خود را برای مرد او به نمایش بگذارد و یک مرد که از دیدن بدن و جاذبه‌های جنسی زن لذت می‌برد، حاضر نیست دیگران بدن خواهر، مادر و همسر او را دیده و لذت ببرند]. لذا پوشش نه تنها قبل از اسلام، بلکه از ابتدای خلقت یک اصل ضروری قلمداد شده است.

از این رو در تاریخ می‌خوانیم که یهودیان، مسیحیان، اقوام مختلف، صاحبان تمدن و از جمله ایرانی‌های قدیم نیز پوشش داشتند.

البته مورخین برای پوشش هر کدام دلایلی ذکر کرده‌اند تا بتوانند اصل «حسن ذاتی و ضرورت عقلی» را رد کنند. مثلاً گفته‌اند: یهودیان زنان خود را در چادر سیاهی می‌گذاشتند و در جعبه (تابوتی) با خود حمل می‌کردند تا از گزند محفوظ بمانند – مسیحیان حجاب داشتند. و علت این که مسیحیان مدینه حجاب نداشتند نیز این بود که معمولاً برده‌ی یهودیان بودند و برده‌داران اجازه نمی‌دادند تا برده‌ها خود را بپوشانند (مانند قدرتمداران و سرمایه‌داران امروزی) و حجاب فقط مخصوص زنان اعیان و اشراف و درباریان بود.

کریستین سن، ایران شناس دانمارکی در کتاب «ایران در زمان ساسانیان» می‌نویسد: بله، زنان ایرانی در آن زمان نیز حجاب (تستر) داشتند و حتی حجابشان نیز به شکل چادر بوده است. اما علت این است که خسرو پرویز 3000 هزار زن داشت و هر زن زیبایی را می‌دید تصاحب می‌کرد، لذا مردم زنان خود را پوشاندند تا او نبیند و تصاحب ننماید.

کاری به درست یا غلط بودن این تفاسیر و تآویل نداریم، مهم این است که زن در صورت جلوه‌ی جاذبه‌های جنسی خود، مورد آزار و اذیب قرار می‌گیرد. هم تحقیر می‌شود، هم به بردگی اساطیری یا بردگی مدرن امروزی کشیده می‌شود و هم مورد هجوم و شکار، دزدی و اسارت و تجاوز، سوء استفاده و اغفال و ... قرار می‌گیرد. و البته این حقیقتی است که در دیروز و امروز شرق و غرب عالم مشهود بوده و هست.

لذا اسلام دو فایده‌ی اصلی و عمده‌ی پوشش را «شناخته شدن به نیکی» و نیز «محفوظ ماندن از‌ آزار» بر می‌شمرد.

- و البته دلایل بسیار دیگری نیز بر ضرورت پوشش زن و مرد وجود دارد و می‌توان موضوع را از ابعاد متفاوتی مانند: جسمی، روحی، اخلاقی، تربیتی، فردی، اجتماعی، حقوقی، روانی ... و حتی سیاسی و اقتصادی مورد بحث و بررسی قرار داد. چرا که موضوع، «انسان» و آثار مترتب از رفتارهایش بر خود و جامعه است. چون همه چیز و همه کار به هم پیوسته و مرتبط است و در یک دیگر تأثیر می‌گذارد. الکسیس کارل می‌گوید: «جان و جسم مثل شکل و مرمر یک مجسمه به هم آمیخته است و نمی‌توان بدون تراشیدن یا شکستن مرمر، شکل مجسمه را تغییر داد. (انسان موجود ناشناخته – 134)

و هم او در نقش تحریک و تحرک غدد جنسی – که یکی از آثار غیر قابل کتمان نمایش بدن است – در ظاهر و باطن و جسم و روان می‌گوید: «غدد تناسلی نه تنها برای حفظ نسل و نژاد وظیفه‌ی بزرگی بر عهده دارند، بلکه در تشدید فعالیت‌های فیزیولوژیکی و روانی و معنوی نیز مؤثرند». (همان مدرک، ص 84)

- اما متأسفانه پرداخت به این مباحث علمی و عقلی در باب تستر [حجاب) از مجال این مختصر خارج است. لذا چون در اصل مفید بودن و ضرورت پوشش، شک و شبهه‌ای در عقل نیست، دلیل عقلی زیادی هم نمی‌خواهد و بر هر کس که کمی تفکر نماید معلوم و مسجل می‌گردد. لذا چنان چه بیان شد، دعوا بر سر حدود آن است که اگر از سوی بشر تعیین شود [مانند دیگر حدودها] دستخوش و منفعل مطامع و منافع زورمداران و استثمارگران خواهد بود و اگر از ناحیه‌ی خداوند خالق حیکم تدوین و اطاعت گردد، از هر حیث به نفع تکامل فرد و جامعه خواهد بود